loading...
سرگرمی و تفریحی
مطالب جالب بیاتوایرونی
h.far بازدید : 103 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی و سوم اینکه در بهترین کاخ ها و خانه های جهان زندگی کنی ... پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد . اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است . و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست

h.far بازدید : 112 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

حضرت امیرمومنان علی (ع) می فرماید: مردی نزد رسول خدا(ص) آمد وگفت :


یا رسول الله مرا به عملی راهنمایی کنید که به سبب آن:

1-خدا مرا دوست بدارد.2-مردم مرا دوست بدارند .3- دارائی من فراوان شود .4- بدنم سالم بماند

.5-عمرم طولانی شود.6-خداوند مرا با شما محشور کند.


رسول الله فرمود:این 6 حاجت 6 خصلت می خواهد :

1- اگر می خواهی خدا تو را دوست بدارد از اوبترس و از گناه پرهیز کن .

2- اگر می خواهی مردم تو را دوست بدارند به آنها خوبی و نیکی کن و به آن چه در دست

آنهاست طمع نکن وچشم نینداز .


3- اگر می خواهی دارائیت زیاد شود زکات بده

4- اگر می خواهی بدنت سالم بماند فراوان صدقه بده .

5- واگر می خواهی عمرت طولانی شود صله رحم کن (دید وبازدید خویشان)

6- واگر می خواهی خدا تو را با من محشور کند سجده را برای خدا طولانی کن .

 

(داستان های رسول خدا (ص) میر خلف زاده ص28-)

h.far بازدید : 37 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

مطالعه ی این داستان زیبا و آموزنده رو به همه علاقه مندان به این دو شخصیت

بزرگ(مولانا و شمس) توصیه می کنم.برای مشاهده داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید.

ناقل این داستان ، وبسایت بسیار خوب "راد اس ام اس" می باشد.

h.far بازدید : 32 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟

استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم :

دو مرد پیش من می آیند، یکی تمیز و دیگری کثیف. من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.

شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟

شاگرد ها یک زبان جواب دادند : خب مسلما شخص کثیف !

استاد گفت : نه ، شخص تمیز . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.

پس چه کسی حمام می کند ؟

حالا پسرها می گویند ...: شخصی که تمیز است !

استاد جواب داد : نه ، شخص کثیف ، چون او به حمام احتیاج دارد.

وباز پرسید :

خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟

یک بار دیگر شاگردها گفتند : شخص کثیف !

استاد گفت : نه ، البته که هر دو !شخص تمیز به حمام عادت دارد و

کثیفه به حمام احتیاج دارد.

خوب بالاخره کدامیک حمام می گیرد ؟

بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !

استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون شخص کثیف به حمام

عادت ندارد و شخص تمیز هم نیازی به حمام کردن ندارد!

شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟

هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است.

استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !
" خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی را بخواهی ثابت کنی!!"

h.far بازدید : 19 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

واعظي پرسيد از فرزند خويش

هيچ ميداني مسلماني به چيست؟

صدق و بي آزاري و خدمت به خلق

هم عبادت،هم کليد زندگيست

گفت: زين معيار اندر شهرما،

يک مسلمان هست آن هم ارمنيست...

h.far بازدید : 26 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

زن و شوهر جواني که تازه ازدواج کرده بودند براي تبرک و گرفتن نصيحتي از پير دانا نزد او رفتند.

پيرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسيد: تو چقدر همسرت را

دوست داري!؟

مرد جوان لبخندي زد و گفت: تا سرحد مرگ او را مي پرستم! و تا ابد هم چنين خواهم بود!

و از همسرش نيز پرسيد: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داري!؟

زن شرمناک تبسمي کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او

جدا نخواهم شد و هرگز از اين احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.

پير عاقل تبسمي کرد و گفت: بدانيد که در طول زندگي زناشويي شما لحظاتي رخ مي دهند که از يکديگر

تا سرحد مرگ متنفر خواهيد شد و اصلا هيچ نشانه اي از علاقه الآنتان در دل خود پيدا نخواهيد کرد.

در آن لحظات حتي حاضرنخواهيد بود که يک لحظه چهره همديگر را ببينيد.

اما در آن لحظات عجله نکنيد و بگذاريد ابرهاي ناپايدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و

دوباره خورشيد محبت بر کانون گرمتان پرتوافکني کند.

در اين ايام اصلا به فکر جدايي نيافتيد و بدانيد که "تاسرحد مرگ متنفر بودن" تاواني است که براي "

تا سرحد مرگ دوست داشتن" مي پردازيد.

عشق و نفرت دو انتهاي آونگ زندگي هستند که اگر زياد به کرانه ها بچسبيد، اين هردو احساس

را در زندگي تجربه خواهيد کرد.

سعي کنيد هميشه حالت تعادل را حفظ کنيد و تا لحظه مرگ لحظه اي از هم جدا نشويد...

h.far بازدید : 22 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

سگي نزد شير آمد گفت

بامن کشتي بگي

شير سر باز زد

سگ گفت:نزد تمام سگان خواهم گفت

شير از مقابله با من مي هراسد

شير گفت

سرزنش سگان را خوشتر دارم از اينکه شيران مرا شماتت کنند

که با سگي کشتي گرفته ام...

h.far بازدید : 32 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

موشي در خانه ي صاحب مزرعه تله موش ديد؛

به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد؛

همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطي ندارد؛

ماري در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزيد؛

از مرغ برايش سوپ درست کردند؛

گوسفند را براي عيادت کنندگان سر بريدند؛

گاو را براي مراسم ترحيم کشتند؛

و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد؛

و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر مي کرد ...

h.far بازدید : 23 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان

کم رفت و آمدی می‌گذشت.

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت

او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع

پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او

را به سختی تنبیه کند..

پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که

برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.

پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه

منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی

چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را

متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش

شد و به راه افتاد..

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما،

پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت

نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.

h.far بازدید : 25 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

لئوناردو داوینچی موقع كشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشكل بزرگی شد:

می بایست "نیكی" را به شكل عیسی" و "بدی" را به شكل "یهودا" یكی

از یاران عیسی كه هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت كند، تصویر می كرد.

كار را نیمه تمام رها كرد تا مدل‌های آرمانی‌اش را پیدا كند.

روزی در یك مراسم همسرایی, تصویر كامل مسیح را در چهره یكی از جوانان

همسرا یافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره اش اتودها و طرح‌هایی

برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی

هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نكرده بود.

كاردینال مسئول كلیسا كم كم به او فشار می آورد كه نقاشی دیواری را زودتر

تمام كند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شكسته و ژنده پوش مستی

را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا كلیسا بیاورند ,

چون دیگر فرصتی بری طرح برداشتن از او نداشت. گدا را كه درست نمی فهمید

چه خبر است به كلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع

داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی كه به خوبی بر آن چهره نقش

بسته بودند، نسخه برداری كرد.

وقتی كارش تمام شد گدا، كه دیگر مستی كمی از سرش پریده بود، چشمهایش

را باز كرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من

این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: كی؟! گدا گفت: سه سال

قبل، پیش از آنكه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی كه در یك گروه همسرایی

آواز می خواندم , زندگی پر از رویایی داشتم، هنرمندی از من دعوت كرد تا مدل

نقاشی چهره عیسی بشوم!

"می توان گفت: نیكی و بدی یك چهره دارند ؛ همه چیز به این بسته است كه هر

كدام كی سر راه انسان قرار بگیرند.

h.far بازدید : 20 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

شاگردی از استادش پرسید عشق چیست؟

استاد در جواب گفت به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور.اما در هنگام عبور

از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خ.شه ای بچینی.

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت . استاد پرسید چه اوردی؟

و شاگرد با حسرت جواب داد هیچ !هرچه جلو می رفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و

به امید پر پشت ترین ان ها تا انتهای گندم زار رفت.

استاد گفت عشق یعنی همین!

شاگرد پرسید پس  ازدواج چیست؟

استاد به سخن امد که به جنگل برو وبلندترین و زیباترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته

باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی.

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.

استاد پرسید: چه شد؟

او در جواب گفت به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم. ترسیدم که

اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم.

استاد گفت ازدواج یعنی همین...

h.far بازدید : 26 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

روزي پدري هنگام مرگ فرزندش را فراخواند و گفت فرزندم تو را چهار وصيت دارم و اميدوارم که

در زندگي به اين چهار توجه کني:

اول اينکه اگر خواستي ملکي بفروشي ابتدا دستي به سرو رويش بکش و بعد بفروش

دوم اينکه اگر خواستي با فاحشه اي همبستر شوي سعي کن صبح زود به نزدش بروي

سوم اينکه اگر خواستي قمار بازي کني سعي کن با بزرگترين قمار باز شهر بازي کني

چهارم اينکه اگر خواستي سيگار يا افيوني شروع کني با آدم بزرگسالي شروع کن

...

مدتي پس از مرگ پدر او تصميم گرفت خانه پدري که تنها ارث پدرش بود را بفروشد پس به نصيحت

پدرش عمل کرد و آن ملک را با زحمت فراوان سروسامان داد پس از اتمام کار ديد خانه بسيار زيبا

شده و حيف است که بفروشد پس منصرف شد.

مدتي بعد خواست با فاحشه معروف شهر همبستر شود .طبق نصيحت پدر صبح زود به در خانه اش

رفت.اما چون صبح زود بود و فاحشه فرصت نکرده بود آرايش کند ديد که او بسيار زشت است و منصرف

شد. مدتي بعد نيز خواست قمار بازي کند.پس از پرسوجوي فراوان بزرگترين قمار باز شهر را پيدا کرد.

ديد او در خرابه اي زندگي ميکند و حتي تن پوش مناسبي هم ندارد.وقتي علتش را پرسيد قمارباز بزرگ

گفت همه داراييم را در قمار باخته ام.....در نتيجه از اين کار هم منصرف شده و به عمق نصايح پدرش

پي برد اما زماني که دوستانش سيگار برگي به او تعارف کردند که با آنها هم دود شود بياد وصيت

 پدر افتاد و نپذيرفت تا با مرد پنجاه ساله اي که پدر يکي ازدوستانش بود شروع کند ولي وقتي او را

نزديک به موت يافت که بر اثر اين دود کردنها و مواد مخدر بود خدا را شکر کرد که او آلوده نشده و به

پدر رحمت فرستاد

 

h.far بازدید : 18 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند.

قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند.

لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند.

لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها

قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند.

عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند.

مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند.

حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند،

تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است:

اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان!

h.far بازدید : 20 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

معلم عصبي دفتر رو روي ميز کوبيد و داد زد:

سارا ... دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پايين انداخت و خودش را

تا جلوي ميز معلم کشيد و با صداي لرزان گفت : بله خانوم؟

معلم که از عصبانيت شقيقه هاش مي زد، تو چشماي سياه و مظلوم دخترک خيره شد

و فریاد زد:چند بار بگم مشقاتو تميز بنويس و دفترت رو سياه و پاره نکن ؟ هـا؟!

فردا مادرت رو مياري مدرسه...

مي خوام در مورد بچه بي انضباطش باهاش صحبت کنم!

دخترک چونه ي لرزونش رو جمع کرد...

بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: خانوم... مادرم مريضه...

اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق مي دن... اونوقت مي شه مامانم رو بستري کنيم

که ديگه از گلوش خون نياد... اونوقت مي شه براي خواهرم شير خشک بخريم که

شب تا صبح گريه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولي موند براي من هم

يه دفتر بخره که من دفترهاي داداشم رو پاک نکنم و توش بنويسم... اونوقت قول مي‌دم

مشقامو ...

معلم صندليش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشين سارا ... و کاسه اشک چشمش

روي گونه خالي شد

درباره ما
بزرگترین سایت تفریحی سرگرمی ایرونی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1193
  • کل نظرات : 68
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 24
  • آی پی امروز : 282
  • آی پی دیروز : 52
  • بازدید امروز : 364
  • باردید دیروز : 84
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 919
  • بازدید ماه : 724
  • بازدید سال : 9,813
  • بازدید کلی : 741,931
  • کدهای اختصاصی
    جدول لیگ برترفوتبال ایران
    گالری بیاتوایرونی