loading...
سرگرمی و تفریحی
مطالب جالب بیاتوایرونی
rezakhaksar بازدید : 30 شنبه 23 شهریور 1392 نظرات (0)

http://www.pcparsi.com/uploaded/pc3f02d7e1596a71b1c1de8f85c30cf605_farapix_com_484d200ca744830e72c8e1fef794e480_53202.jpg

اون روزاصلاحالم خوب نبود چند دقیقه قبلش در یک سایت خبری خونده بودم که "عسل بدیعی بازیگر سینمای ایران درگذشت" حسابی حالم گرفته شد به بخش تصاویر سایت گوگل رفتم و عکس های این بازیگر زیبا را دیدم بیشتر حالم گرفته شد با خودم گفتم واقعا زندگی چقدر می تونه وحشتناک به پایان برسه با این افکار بیشتر و بیشتر خودمو تخریب می کردم به یاد این جمله افتادم که دو چیز میتونه غم ها و رنجها رو کم کنه یکی سخن بزرگان و دانایان و دیگری دیدار دوستان ، من که الان بیشتر دوست دارم تنها باشم برای همین رفتم سراغ سخنان بزرگان ، در میان سخنان قصار بزرگان چند جمله یی از حکیم ارد بزرگ تونست آرامم کنه این جملات رو تقدیم شما دوستان خوبم می کنم : (( جهان را آغاز و انجامی نیست آنچه هست دگرگونی در گیتی است . ما دگرگونی در درون گیتی را زایش و مرگ می نامیم . ما بخشی از دگرگونی در گیتی هستیم دگرگونی که در نهان خود ، پویش و شکوفایی را پیگیری می کند . بروز آینده ما بسیار فربه تر از امروز خواهد بود ، ما در درون گیتی در حال پرتاب شدن هستیم ، پرتاب به سوی جایی و نمایی که هیچ چیز از آن نمی دانیم ، همان گونه که در کودکی از این جهان هیچ نمی دانستیم . میدان دید ما با همه فراخنایی خود ، می تواند همچون شبنمی کوچک باشد بر جهانی بسیار بزرگتر از آنچه ما امروز از گیتی در سر می پرورانیم پس گیتی بی آغاز و بی پایان است .))

 

h.far بازدید : 24 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

گوساله : پدربزرگ ٬ آدمها ما را می کُشند و همه جای ما را می خورند !

اما خرها را نه می کُشند ... !

و نه هیچ جایشان را می خورند ...!

یعنی واقعآ آنها خوردنی نیستند...؟!

چرا اینهمه اختلاف ...؟!

پدربزرگ گوساله : پسرم ...!

آنها به « مزرعه دارها » سواری می دهند ...!

پس زنده می مانند...!

یادت باشد ....!

راز زنده ماندن در مزرعه این است ...!

 

h.far بازدید : 32 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟

استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم :

دو مرد پیش من می آیند، یکی تمیز و دیگری کثیف. من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.

شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟

شاگرد ها یک زبان جواب دادند : خب مسلما شخص کثیف !

استاد گفت : نه ، شخص تمیز . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.

پس چه کسی حمام می کند ؟

حالا پسرها می گویند ...: شخصی که تمیز است !

استاد جواب داد : نه ، شخص کثیف ، چون او به حمام احتیاج دارد.

وباز پرسید :

خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟

یک بار دیگر شاگردها گفتند : شخص کثیف !

استاد گفت : نه ، البته که هر دو !شخص تمیز به حمام عادت دارد و

کثیفه به حمام احتیاج دارد.

خوب بالاخره کدامیک حمام می گیرد ؟

بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !

استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون شخص کثیف به حمام

عادت ندارد و شخص تمیز هم نیازی به حمام کردن ندارد!

شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟

هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است.

استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !
" خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی را بخواهی ثابت کنی!!"

h.far بازدید : 24 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)
از فردی نقل شده است که :
خیلی سال پیش كه دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند.
تعدادی هم برای محكم كاری دو بار این كار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای كلاس كه مجبور باشی

تمام ساعت را سر كلاس بنشینی.
هم رشته ای داشتم كه شیفته ی یكی از دختران هم دوره اش بود.
هر وقت این خانم سر كلاس حاضربود، حتی اگر نصف كلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:

استاد همه حاضرند!
و بالعكس، اگر تنها غایب كلاس این خانم بود و بس، می گفت:استاد امروز همه غایبند، هیچ كس نیامده!
در اواخر دوران تحصیل ازدواج كردند و دورادور می شنیدم كه بسیار خوب و خوش هستند.
امروز خبردار شدم كه آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ كرده است:

هیچ کس زنده نیست ....همه مردند

h.far بازدید : 19 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

واعظي پرسيد از فرزند خويش

هيچ ميداني مسلماني به چيست؟

صدق و بي آزاري و خدمت به خلق

هم عبادت،هم کليد زندگيست

گفت: زين معيار اندر شهرما،

يک مسلمان هست آن هم ارمنيست...

h.far بازدید : 26 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

زن و شوهر جواني که تازه ازدواج کرده بودند براي تبرک و گرفتن نصيحتي از پير دانا نزد او رفتند.

پيرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسيد: تو چقدر همسرت را

دوست داري!؟

مرد جوان لبخندي زد و گفت: تا سرحد مرگ او را مي پرستم! و تا ابد هم چنين خواهم بود!

و از همسرش نيز پرسيد: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داري!؟

زن شرمناک تبسمي کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او

جدا نخواهم شد و هرگز از اين احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.

پير عاقل تبسمي کرد و گفت: بدانيد که در طول زندگي زناشويي شما لحظاتي رخ مي دهند که از يکديگر

تا سرحد مرگ متنفر خواهيد شد و اصلا هيچ نشانه اي از علاقه الآنتان در دل خود پيدا نخواهيد کرد.

در آن لحظات حتي حاضرنخواهيد بود که يک لحظه چهره همديگر را ببينيد.

اما در آن لحظات عجله نکنيد و بگذاريد ابرهاي ناپايدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و

دوباره خورشيد محبت بر کانون گرمتان پرتوافکني کند.

در اين ايام اصلا به فکر جدايي نيافتيد و بدانيد که "تاسرحد مرگ متنفر بودن" تاواني است که براي "

تا سرحد مرگ دوست داشتن" مي پردازيد.

عشق و نفرت دو انتهاي آونگ زندگي هستند که اگر زياد به کرانه ها بچسبيد، اين هردو احساس

را در زندگي تجربه خواهيد کرد.

سعي کنيد هميشه حالت تعادل را حفظ کنيد و تا لحظه مرگ لحظه اي از هم جدا نشويد...

h.far بازدید : 22 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

سگي نزد شير آمد گفت

بامن کشتي بگي

شير سر باز زد

سگ گفت:نزد تمام سگان خواهم گفت

شير از مقابله با من مي هراسد

شير گفت

سرزنش سگان را خوشتر دارم از اينکه شيران مرا شماتت کنند

که با سگي کشتي گرفته ام...

h.far بازدید : 32 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

موشي در خانه ي صاحب مزرعه تله موش ديد؛

به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد؛

همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطي ندارد؛

ماري در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزيد؛

از مرغ برايش سوپ درست کردند؛

گوسفند را براي عيادت کنندگان سر بريدند؛

گاو را براي مراسم ترحيم کشتند؛

و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد؛

و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر مي کرد ...

h.far بازدید : 22 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

غنچه از خواب پرید ، و گلی تازه به دنیا آمد

خار خندید و به گل گفت : سلام و جوابی نشنید

خار رنجید ولی هیچ نگفت

ساعتی چند گذشت ، گل چه زیبا شده بود

دست بی رحمی آمد نزدیک

... گل سراسیمه ز وحشت افسرد

لیک آن خار در آن دست خزید

و گل از مرگ رهید

صبح فردا که رسید

خار با شبنمی از خواب پرید

گل صمیمانه به او گفت : سلام

 

h.far بازدید : 23 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان

کم رفت و آمدی می‌گذشت.

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت

او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع

پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او

را به سختی تنبیه کند..

پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که

برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.

پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه

منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی

چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را

متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش

شد و به راه افتاد..

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما،

پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت

نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.

h.far بازدید : 25 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

لئوناردو داوینچی موقع كشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشكل بزرگی شد:

می بایست "نیكی" را به شكل عیسی" و "بدی" را به شكل "یهودا" یكی

از یاران عیسی كه هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت كند، تصویر می كرد.

كار را نیمه تمام رها كرد تا مدل‌های آرمانی‌اش را پیدا كند.

روزی در یك مراسم همسرایی, تصویر كامل مسیح را در چهره یكی از جوانان

همسرا یافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره اش اتودها و طرح‌هایی

برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی

هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نكرده بود.

كاردینال مسئول كلیسا كم كم به او فشار می آورد كه نقاشی دیواری را زودتر

تمام كند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شكسته و ژنده پوش مستی

را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا كلیسا بیاورند ,

چون دیگر فرصتی بری طرح برداشتن از او نداشت. گدا را كه درست نمی فهمید

چه خبر است به كلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع

داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی كه به خوبی بر آن چهره نقش

بسته بودند، نسخه برداری كرد.

وقتی كارش تمام شد گدا، كه دیگر مستی كمی از سرش پریده بود، چشمهایش

را باز كرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من

این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: كی؟! گدا گفت: سه سال

قبل، پیش از آنكه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی كه در یك گروه همسرایی

آواز می خواندم , زندگی پر از رویایی داشتم، هنرمندی از من دعوت كرد تا مدل

نقاشی چهره عیسی بشوم!

"می توان گفت: نیكی و بدی یك چهره دارند ؛ همه چیز به این بسته است كه هر

كدام كی سر راه انسان قرار بگیرند.

h.far بازدید : 20 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

شاگردی از استادش پرسید عشق چیست؟

استاد در جواب گفت به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور.اما در هنگام عبور

از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خ.شه ای بچینی.

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت . استاد پرسید چه اوردی؟

و شاگرد با حسرت جواب داد هیچ !هرچه جلو می رفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و

به امید پر پشت ترین ان ها تا انتهای گندم زار رفت.

استاد گفت عشق یعنی همین!

شاگرد پرسید پس  ازدواج چیست؟

استاد به سخن امد که به جنگل برو وبلندترین و زیباترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته

باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی.

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.

استاد پرسید: چه شد؟

او در جواب گفت به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم. ترسیدم که

اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم.

استاد گفت ازدواج یعنی همین...

h.far بازدید : 26 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

روزي پدري هنگام مرگ فرزندش را فراخواند و گفت فرزندم تو را چهار وصيت دارم و اميدوارم که

در زندگي به اين چهار توجه کني:

اول اينکه اگر خواستي ملکي بفروشي ابتدا دستي به سرو رويش بکش و بعد بفروش

دوم اينکه اگر خواستي با فاحشه اي همبستر شوي سعي کن صبح زود به نزدش بروي

سوم اينکه اگر خواستي قمار بازي کني سعي کن با بزرگترين قمار باز شهر بازي کني

چهارم اينکه اگر خواستي سيگار يا افيوني شروع کني با آدم بزرگسالي شروع کن

...

مدتي پس از مرگ پدر او تصميم گرفت خانه پدري که تنها ارث پدرش بود را بفروشد پس به نصيحت

پدرش عمل کرد و آن ملک را با زحمت فراوان سروسامان داد پس از اتمام کار ديد خانه بسيار زيبا

شده و حيف است که بفروشد پس منصرف شد.

مدتي بعد خواست با فاحشه معروف شهر همبستر شود .طبق نصيحت پدر صبح زود به در خانه اش

رفت.اما چون صبح زود بود و فاحشه فرصت نکرده بود آرايش کند ديد که او بسيار زشت است و منصرف

شد. مدتي بعد نيز خواست قمار بازي کند.پس از پرسوجوي فراوان بزرگترين قمار باز شهر را پيدا کرد.

ديد او در خرابه اي زندگي ميکند و حتي تن پوش مناسبي هم ندارد.وقتي علتش را پرسيد قمارباز بزرگ

گفت همه داراييم را در قمار باخته ام.....در نتيجه از اين کار هم منصرف شده و به عمق نصايح پدرش

پي برد اما زماني که دوستانش سيگار برگي به او تعارف کردند که با آنها هم دود شود بياد وصيت

 پدر افتاد و نپذيرفت تا با مرد پنجاه ساله اي که پدر يکي ازدوستانش بود شروع کند ولي وقتي او را

نزديک به موت يافت که بر اثر اين دود کردنها و مواد مخدر بود خدا را شکر کرد که او آلوده نشده و به

پدر رحمت فرستاد

 

h.far بازدید : 18 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند.

قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند.

لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند.

لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها

قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند.

عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند.

مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند.

حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند،

تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است:

اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان!

h.far بازدید : 21 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

يادم مياد بچه که بودم

بعضي وقت ها يواشکي بابامو نگاه مي کرديم

که ساعت ها با دست مشغول جمع کردن

آشغال هاي ريزي بود که روي فرش ريخته شده بود

من حسابي به اين کارش مي خنديدم

چون مي گفتم ما که هم جارو داريم هم جارو برقي.

چند روز پيش که حسابي داشتم با خودم فکر ميکردم که چه جوري مشکلاتم رو حل کنم

يهو به خودم اومد ديدم که يک عالمه آشغال از روي فرش جلوي خودم جمع کردم..!

h.far بازدید : 20 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

معلم عصبي دفتر رو روي ميز کوبيد و داد زد:

سارا ... دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پايين انداخت و خودش را

تا جلوي ميز معلم کشيد و با صداي لرزان گفت : بله خانوم؟

معلم که از عصبانيت شقيقه هاش مي زد، تو چشماي سياه و مظلوم دخترک خيره شد

و فریاد زد:چند بار بگم مشقاتو تميز بنويس و دفترت رو سياه و پاره نکن ؟ هـا؟!

فردا مادرت رو مياري مدرسه...

مي خوام در مورد بچه بي انضباطش باهاش صحبت کنم!

دخترک چونه ي لرزونش رو جمع کرد...

بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: خانوم... مادرم مريضه...

اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق مي دن... اونوقت مي شه مامانم رو بستري کنيم

که ديگه از گلوش خون نياد... اونوقت مي شه براي خواهرم شير خشک بخريم که

شب تا صبح گريه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولي موند براي من هم

يه دفتر بخره که من دفترهاي داداشم رو پاک نکنم و توش بنويسم... اونوقت قول مي‌دم

مشقامو ...

معلم صندليش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشين سارا ... و کاسه اشک چشمش

روي گونه خالي شد

h.far بازدید : 24 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟

میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟

شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است

پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد

خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد

پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد 

سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن 

زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت : 

چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط

پارچه را به زن داد، سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به

 او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،

خوش آمدید.و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه

زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد.و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن

پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع

طلاق داد.

سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم

و آن زن گفت :کمی صبر کن

نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟!!!

شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟

آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت 

همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به

خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم

و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم

و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش.

و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد ...

h.far بازدید : 20 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه

گفت: پدر يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه

گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتني ام!

گفتم: يعني چي؟

گفت: دارم ميميرم

گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.

گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟

فهميدم

آدم فهميده ايه و نميشه گل ماليد سرش

گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟

گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم

کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن

تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم

خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت

خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد

با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن

آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی

سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم

بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم

ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم

گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم

مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم

الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم

حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو قبول ميکنه؟

گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون

واسه خدا عزيزه

آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟

گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!

يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟

گفت: بيمار نيستم!

گفتم: پس چي؟

گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن نه.

پرسیدم خارج چي؟ و باز جواب دادند نه!

خلاصه پدر ما رفتني هستيم وقتش فرقي داره مگه؟

باز خنديد و رفت

 

 

 

"ارسال شده توسط : عبد"

(با تشکر از ایشان)

h.far بازدید : 22 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

اومده بود مرخصي بگيره، يه نگاهي بهش کرد، گفت: ميخواي بري ازدواج کني؟

گفت: بله ميخوام برم خواستگاري.

-: خب بيا خواهر منو بگير!

گفت: جدي ميگي آقا مهدي؟؟!!

-: به خانوادت بگو برن ببينن اگر پسنديدن بيا مرخصي بگير برو!

اون بنده خدا هم خوشحال دويده بود مخابرات تماس گرفته بود!

به خانوادش گفته بود: فرمانده ي لشکرمون گفته بيا خواهر منو بگير،

زود بريد خواستگاريش خبرشو به من بديد!

بچه هاي مخابرات مرده بودن از خنده!

پرسيده بود: چرا ميخنديد؟ خودش گفت بيا خواستگاري خواهر من!

گفته بودن: بنده خدا آقا مهدي سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، يکيشونم يکي دوماهشه!!


"ازکتاب: ستاره ي دنباله دار(روايتي از زندگي سردارسرلشکرشهيدمهدي زين الدين)"

h.far بازدید : 23 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد. از آن بالا رفت و به چيدن گردو

مشغول شد که ناگهان گردباد سختي درگرفت، خواست فرود آيد، ترسيد.

باد شاخه اي را که چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد.

ديد نزديک است که بيفتد و دست و پايش بشکند. در حال مستاصل شد...

از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت: اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم.

قدري باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا کرده و خود را محکم گرفت.

گفت: اي امام زاده خدا راضي نمي شود که زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و ت

همه گله را صاحب شوي.

نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم... قدري پايين تر آمد.

وقتي که نزديک تنه درخت رسيد گفت: اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي کني؟

آنها را خودم نگهداري مي کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو مي دم.

وقتي کمي پايين تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بي مزد نمي شود کشکش مال تو،

پشمش مال من به عنوان دستمزد.

وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت:

مرد حسابي چه کشکي چه پشمي؟

ما از ترسِ خودمان يک غلطي کرديم، غلط زيادي که جريمه ندارد.

 


"احمد شاملو"

h.far بازدید : 37 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند.

به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.

شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد.

برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.

در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید

آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد،

با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد.

بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت

چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد،

از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.

باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند.

شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.

ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:

 اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت،

که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!

درباره ما
بزرگترین سایت تفریحی سرگرمی ایرونی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1193
  • کل نظرات : 68
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 24
  • آی پی امروز : 49
  • آی پی دیروز : 52
  • بازدید امروز : 59
  • باردید دیروز : 84
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 614
  • بازدید ماه : 419
  • بازدید سال : 9,508
  • بازدید کلی : 741,626
  • کدهای اختصاصی
    جدول لیگ برترفوتبال ایران
    گالری بیاتوایرونی